پسر مهربون من....
محمدرضاي مهربونم ديروز يه کارايي کردي که خستگي اين دو سال حسابي از دلم بيرون رفت... ديروز من مريض بودم و از صبح رو تخت بودم....يه دفعه ديدم اومدي داري موهامو ناز ميکني...دستمو شروع کردي به بوسيدن....و به تلويزيون ميگي هيس هيس مامان دهرا (زهرا)لالا کرده....ميگي بابا مهدي مامان سر اوف شده...دندبيل(زنجبيل) آخه من هر وقت سردرد بشم زنجبيل ميزنم رو سرم.... الهي فداي مهربونيت بشم هرچي بزرگتر ميشي مفهموم محبت و عشق دادن و گرفتن را بيشتر ميفهمي...خيلي دوس دارم اهل عشق دادن و از اون مهم تر اهل عشق گرفتن باشي...يعني اگه کسي بهت محبت کرد..معني محبتشو بفهمي و از محبتش خوشحال باشي....! آدمايي هستن که از محبت گرفتن هم ناراحت ميشن.... محمدرضا...
نویسنده :
mamani
12:47